جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
جوان فکر میکرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»
استاد شهریار شبی در مجلسی شعری سرودند با مطلع (بیت اول ) زیر :
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم ** این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
.
.
.
خانم جوانی در مجلس حضور داشت و گفت استاد شعر بسیار زیبایی بود و من مبهوت شدم
ولی در عجبم چگونه فی البداهه همچین شعری سرودید ؟ مطمئن هستید این شعر را از قبل آماده نکرده بودید ؟
استاد فرمود : اسم شما چیست ؟ گفت : اسمم غزال است و شیفته شعرهایتان
استاد مکثی کرد و گفت :
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
شهریارا غزلت خوانده غزالی زیبا
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
مورد داشتیم دختره انقد پست عاشقانه ی غمگین گذاشته که دل منم واسه پسره تنگ شده!!!!
داداش اگه راه داره برگرد .
' زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
شنــا یـاد بگیــــرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻔﺖ ﺑﭽﺴﺒﯿﺪ ! ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ .... ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﻔﺮﻭﺷﯿﺪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ؛
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ، ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ، ﺑﻪ ﻧﻘﻠﯽ ، ﺑﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ... ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺘﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻗﺪﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ
" ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻔﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ !"
......... ﮔــــــﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ .......
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای ...
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی...
و زیر هر آسمانی ....
برای هر کسی .. "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند ...
اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد .
دختر ها با عشق اولشان ساده تر هستند..
انگار ساده می پوشند... ساده میگیرند.. نگاهش با شیطنت است. وقتی می خندد حقیقی است امــــا...
اگر ترکش کنی.. اگر فریبش دهی.. اگر اذیتش کنی...
می بینی کم کم غلیظ آرایش می کند.. لباس های پر زرق و برق تری می پوشد..
نگاهش توی عکس با غرور دوخته شده است به دوربین... بدان خنده هایش هم دیگر حقیقی نیستند..
بدان از یک عشق عمیــق گذشتــــــه است و دیگر سادگی هــــیچکس چشمش را نمی گیرد.. دیگر
هیچ مرد معمولـــی ای را نمی پسندد.. هیچ مرد معمولـــی را قهرمان فرض نمی کند
دیگر رویایی ندارد برای مردی..
باید قهرمان باشی تا قهرمان ببیندت... چهار شانه باشی، قد بلند...
دختر
ها فقط با عشق اولـــــشان ساده هستند.. ســـــــاده ها را ســـــــاده
نگـــــه دارید...! چون هیچ دختری وقتی غرورش له شود قلب سنگش به راحتی
عاشق نمیشود.... دیگر حتی عشق خودش را هم نمی خواهد....
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمىپاشد زهم دنیا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمىکردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟
پدرم دلواپسِ آیندهی خواهرم است، اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با
هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم
نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده که خواستههایش را
به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.
مادرم با فکرِ
خوشبختیِ من خوابش نمیبرد. اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ
خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من
با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم. اما حتی یکبار هم نشده
که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و
کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم. از یکطرف در
خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر، وقتی به هم
میرسیم، لالمانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد
که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دلتنگیمان بگوئیم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
حسین پناهی
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت
چهار دیقه دیگر هم گذشت
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را
نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید!
صــــرفــــاً جـــهــت یــاد آوری