پدرم دلواپسِ آیندهی خواهرم است، اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با
هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم
نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده که خواستههایش را
به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.
مادرم با فکرِ
خوشبختیِ من خوابش نمیبرد. اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ
خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من
با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم. اما حتی یکبار هم نشده
که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و
کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم. از یکطرف در
خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود، از طرف دیگر، وقتی به هم
میرسیم، لالمانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد
که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دلتنگیمان بگوئیم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم. یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتنمان را ابراز کنیم
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
حسین پناهی
نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت
چهار دیقه دیگر هم گذشت
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را
نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید!
صــــرفــــاً جـــهــت یــاد آوری
از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و
گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار
اورا دیده ای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی
باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که
همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه
دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند
هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.
خداوند
: بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او
تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به
گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی...
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عیبی؟
خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست"