روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد.ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه می دید! پسرک عقب مانده ی ذهنی بود.با نگاه به جست و چو فرزندش پرداخت.او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.....

نظرات 1 + ارسال نظر
فریناز 2 بهمن 1391 ساعت 10:23 ب.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

الهی برای داشته ها و نداشته هات شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد